.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۱۹→
- رسیدیم عزیزم.
نگاهی به بیرون از پنجره انداختم وبادیدن بام،لبخندی روی لبم نشست با ذوق گفتم: وای چقد دلم واسه بام تنگ شده بود!
خندیدوگفت:تومتظر بمون من میرم از اون بستنی فروشیه بستنی می خرم،بعد برمی
گردم باهم بریم قدم بزنیم وتوبستنی بخوری.خوبه؟!
لبخندی روی لبم نشست...سری به علامت تایید تکون دادم.
چشمکی زد وازماشین پیاده شدوبه سمت بستنی فروشی رفت.خیره شدم به در مغازه وتازمانی که هیکلش وبیرون از دربستنی روشی،ندیدم نگاهم واز مغازه نگرفتم!
رادوین بایه بستنی قیفی تودستش،به سمتم اومد ودر ماشین وباز کرد.سوییشرتش وکه روی صندلی عقب ماشین،بود برداشت وروبه من گفت:پیاده شو خانومی.
لبخندی زدم وپیاده شدم وبه سمتش رفتم...
بارون نم نم وآروم آروم می بارید وشدت زیادی نداشت.هوابرای قدم زدن عالی بود...
ارسلان بستنی روبه دستم داد ودر ماشین وقفل کرد.سوییشرت توی دستش وبه سمتم گرفت وگفت:بگیر این وبپوش هوا سرده،سرمامیخوری!
- سردنیست که!...هواخیلیم خوبه...
- سرده ها!
- نه بابا نیست!
شونه ای بالا انداخت وگفت:باشه توبگو سردنیست...ولی من که می دونم بلاخره سردت میشه!
دستش وگذاشت پشتم ومن وبه سمت جلوهدایت کرد...دستم ومحکم تودستاش گرفت وبه
راهش ادامه داد.بام اونقدر خلوت بودکه پرنده هم پرنمیزد پس بدون خجالت خودم وبه ارسلان نزدیک تر کردم ودستش وتودستم فشردم. کل شهر زیر پامونبودو این زیباترین تصویری بود ک زیر بارون میشد دید،شونه به شونه هم،زیربارون قدم میزدیم ومن بستنی قیفی توی دستم ولیس می زدم!
نگاهی به بیرون از پنجره انداختم وبادیدن بام،لبخندی روی لبم نشست با ذوق گفتم: وای چقد دلم واسه بام تنگ شده بود!
خندیدوگفت:تومتظر بمون من میرم از اون بستنی فروشیه بستنی می خرم،بعد برمی
گردم باهم بریم قدم بزنیم وتوبستنی بخوری.خوبه؟!
لبخندی روی لبم نشست...سری به علامت تایید تکون دادم.
چشمکی زد وازماشین پیاده شدوبه سمت بستنی فروشی رفت.خیره شدم به در مغازه وتازمانی که هیکلش وبیرون از دربستنی روشی،ندیدم نگاهم واز مغازه نگرفتم!
رادوین بایه بستنی قیفی تودستش،به سمتم اومد ودر ماشین وباز کرد.سوییشرتش وکه روی صندلی عقب ماشین،بود برداشت وروبه من گفت:پیاده شو خانومی.
لبخندی زدم وپیاده شدم وبه سمتش رفتم...
بارون نم نم وآروم آروم می بارید وشدت زیادی نداشت.هوابرای قدم زدن عالی بود...
ارسلان بستنی روبه دستم داد ودر ماشین وقفل کرد.سوییشرت توی دستش وبه سمتم گرفت وگفت:بگیر این وبپوش هوا سرده،سرمامیخوری!
- سردنیست که!...هواخیلیم خوبه...
- سرده ها!
- نه بابا نیست!
شونه ای بالا انداخت وگفت:باشه توبگو سردنیست...ولی من که می دونم بلاخره سردت میشه!
دستش وگذاشت پشتم ومن وبه سمت جلوهدایت کرد...دستم ومحکم تودستاش گرفت وبه
راهش ادامه داد.بام اونقدر خلوت بودکه پرنده هم پرنمیزد پس بدون خجالت خودم وبه ارسلان نزدیک تر کردم ودستش وتودستم فشردم. کل شهر زیر پامونبودو این زیباترین تصویری بود ک زیر بارون میشد دید،شونه به شونه هم،زیربارون قدم میزدیم ومن بستنی قیفی توی دستم ولیس می زدم!
۱۰.۲k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.